سلام. علی هستم از کرمان سی سالمه
داستانی رو میخوام براتون بگم که کاملا واقعی هستش. قبل از تعریفش اینو بگم اگر کسی قدرت باورش کمه این ماجرا رو نخونه چون به هیچ وجه باور نمیکنه چون بسیار ترسناکه
قضیه از اونجا شروع شد که زمستان سال 92 من و عده ای از دوستام دنبال ماجراجویی الکی و سر کل و کل بازی تصمیم گرفتیم یعنی قرار گزاشتیم ساعت 2 پنج شنبه شب که هوا بسیار سرد بود اما مهتاب بود بریم یه جایی برای هیجان
داخل پراتتز عرض کنم اطراف کرمان روستایی هست به نام جوپار که بسیار خوش آب و هواست و البته سرد و در نزدیکی جوپار قبل از قبرستان اونجا یه غسالخانه هست که هیچ درو پیکری نداره. ما ساعت دو شب رفتیم اونجا. سکوت عذاب اوری اونجا رو گرفته بود. قبرستان رو رد کردیم تا نزدیک غسالخانه رسیدیم حدود بیست متری مونده بود برسیم
با بچه ها تصمیم گرفیتم یکی یکی به نوبت هر کدوم وارد اونجا بشه و برگرده بیاد. خودتون رو توی این محیط تصور کنید.... شب نور مهتاب...سکوت...و یه اتاقک کوچیک که توش مرده میشورن
چهار نفر بودیم
من اولین نفر رفتم وقتی نزدیک شدم صدای چیکه کردن قطره های آب رو میشنیدم از داخل اما داخل فقط سیاهی بود. به سرعت برگشتم یعنی جرات نکردم بمونم ولی وقتی برمیگشتم از شدت ترس و هیجان خندم گرفته بود
نفر دوم هم رفت و برگشت تا اینکه نوبت رسید به برادرم که نفر سوم بود
وقتی رفت خیلی طول کشید تا برگرده هرچی صداش زدیم جواب نداد من گفتم داره مسخره بازی در میاره سه تایی نزدیک تر شدیم که یهو برادرم با صدای جیغ و با ترس زیاد به سمت ما اومد و فقط میگفت من نبودم من نبودم و میدوید طرف ماشین ما هم که حسابی ترسیده بودیم رفتیم سمت ماشین و گازشو گرفتیم و حرکت کردیم به سمت شهر
بچه ها هر چی از برادرم سوال پرسیدند چی شده اون فقط چشماش باز بود و تند تند تفس میکشید و به سقف ماشین خیره شده بود
دست منو محکم فشار میداد و مثل بید میلرزید. تازه متوجه شدیم چیزی دیده
از بعد از اون جریان برادرم زبونش بند اومده و درست حرف نمیزنه و همه ما شکه هستیم که اونجا چی بود و چی دید و چرا میگفت من نبودم
تا اینکه یه شب جمعه ای از همون سال من توی خونه خودم بودم. یه خونه قدیمی دارم بزرگه و ظاهر خیلی جالبی نداره. من شب ها تا دیروقت بیدار میمونم و فیلم میبینم
اون شب احساس کردم که صدایی از بیرون میاد انگار کسی داره با دهانش صدای هاهاهاهاها و خشخشخشخش و صداهای مختلفی در میاره
به خودم گفتم خیالاتی شوم ولی رفتم سمت در حیاط در رو باز کردم هنوز چراغ رو نزده بودم که چشمم به صحنه ای افتاد که تا آخر عمر فراموش نمیکنم
یه موجودی که ظاهرش رو براتون تشریح میکنم
فرض کنید یه انسان با قدر دو متر که یه جادر سرش کرده باشه و دستش رو از داخل چادر بالای سرش برده باشه مثل یه چوب
پاهاش گرد بود و بوی تعفن شدیدی میداد
با دیدن این صحنه چنان فریادی زدم و بیهوش شدم
وقتی به خودم اومدم احساس کردم دارم بیدار میشم اما هر کار میکردم نمیتونستم درست نفس بکشم و چشمامو باز کنم و یا جیغ بزنم
توی همون حال احساس مرگ کردم شهادتین رو گفتم و صلوات فرستادم یهو بیدار شدم
دیدم دم در اتاق هستم در حیاط بازه صدای اذان میاد و.... الان مدت زیادی از این جریان میگذره
برادرم بهتر شده ولی من این حالت زیاد بهم دست میده
اما اون موجود رو دیگه ندیدمش. و دیگه به اون روستا نرفتیم. تمام این حرفایی که زدم در صحت و سلامت کامل عقلی بود و کاملا واقعی